فرهنگ امروز/ بیوِرلی سوسگِیت ترجمۀ امین درستی:پسا مدرنیسم نمونۀ کاملی از مفهومهای هزار و یک رنگِ نیمۀ دوم قرن بیستم و نیمۀ اول قرن بیست و یکم است. این مفهوم در نسبت با فلسفۀ تاریخنگاری به طرق مختلف در نظر گرفته شدهاست؛ هم به عنوان فرمی بالقوه برای رهایی از محدودیتها و سنتهای مدرنیسم و هم به عنوان سوق دهندهای به سمت کلبی مسلکیِ نیهیلیستی (nihilistic cynicism)، که خود تهدیدیست در راستایِ پایان دادنِ خودِ تاریخ. پسا مدرنیسم واکنشهای احساسی شدیدی را برانگیخته، این واکنشها نمونۀ آشکارِ آندسته از ناهنجاریهای شناختی هستند که وقتی بروز مییابند که اَشکال جدیدِ تفکر، افقهای سنتی را به چالش میکشند، و این خود حاکی از دلالتهای ضمنیِ بسیار وسیع آن است؛ در حال حاضر تاثیراتِ پسا مدرنیسم هم در زمینۀ کنشِ تاریخنگاری و هم (به ویژه) در زمینۀ فلسفۀ تاریخنگاری شایان توجه است.
فلسفۀ تاریخنگاری (Philosophy of Historiography) هم دربرگیرندۀ نظریهپردازیِ خودِ تاریخنگاران دربارۀ کنشِ تاریخنگاری است و هم دربرگیرندۀ بحثهای نظریِ فیلسوفان دربارۀ این موضوع. هر دوی اینها به ریشههای تاریخنگاری در دوران کلاسیک باستان باز میگردند و البته هر دو نیز اکنون بسیار از پسا مدرنیسم تاثیر پذیرفتهاند.
اما خودِ اصطلاحِ پسا مدرنیسم نیز پروبلماتیک است. در اینجا میتوان آنرا به عنوان آنچه که تلاشهای ما برای تئوریزه کردن شرایطمان در دورۀ پستمدرنیته را دربر میگیرد، در نظر گرفت - که اصطلاح پستمدرنیته بهطور نسبتا قابل اغماضی، برای توصیف دورۀ تاریخیِ ما در دورانِ پس از مدرنیته بهکار میرود. بنابراین پستمدرنیته بیشتر یک فرایندِ جاریست تا یک موقعیت تثبیت شده؛ اما در رابطه با پسا مدرنیسم، مهمترین نکته این است که این اصطلاح دربردارندۀ آن سویههایی از فلسفه است که بنیانهای مدرنیته را به چالش کشیده و چه بسا جایگزین آنها شدهاند، بنیانهایی که از اوایل انقلابِ فکری و عصر روشنگری نشات گرفتهاند. با این تفاسیر، تا آنجا که به فلسفۀ تاریخنگاری مربوط میشود، تمرکز پستمدنیزم بر موضوعاتی همچون روایت (narrative)، مرکزیت (centricity)، زبان، دانششناسی (epistemology) و حقیقت (truth) است؛ و متفکرانی همچون هایدن وایت (Hayden White) (البته بر خلاف نظر خودش)، ژان فرانسوا لیوتار (Jean-François Lyotard)، میشل فوکو (Michel Foucault)، ژاک دریدا (Jacques Derrida) و فرانک انکرسمیت (Frank Ankersmit) نمایندگان شایستۀ آن بهشمار میآیند.
چالشهای پسا مدرنیسم
همانطور که از گذشته نیز اینگونه تصور شده، تاریخنگاری در یک تعریف ساده، یک باز- نمایش از چیزی است که واقعا اتفاق افتاده؛ شرحی که با بیشترین درستیِ ممکن، با جستوجوی منصفانه و بیطرفانۀ مدارک و شواهدِ باقی مانده ساخته میشود. از زمان توسیدید (Thucydides)(قرن پنجم پیش از میلاد)، تاریخنگاران طرز کارشان را بر اساس روشِ علوم مدلسازی میکردند، بهگونهای که آنها را کاملا از نویسندگان شعر و افسانه متمایز کند؛ این امر در قرن نوزدهم توسط لئوپالد فون رانکه (Leopold von Ranke) به شکل موثری تثبیت شد، بهگونهای که این اندیشه تا اکنون نیز بهطور گستردهای پایدار باقی مانده است. همانطور که میدانیم تاریخنگاری بهطور گستردهای به عنوان فراهم آورندۀ بنیانهایی قابل اتکا برای هویت شخصی و ملی؛ و در آنجاکه عقاید مذهبی منسوخ شدهاند، به عنوان فراهم آورندۀ یک جایگزین سکولار برای انتقال و تایید معنای زندگی، ارج نهاده میشود.
بنابر این مخاطرات این کار بسیار زیاد است، در واقع اولین مجروح حملۀ پسا مدرنیسم به تاریخنگاریِ سنتی، معتبر بودنِ ادعایِ حقیقت و معناداریِ روایتهای تاریخیست. در تعبیری نامعمول، آنگونه که یکی از پیشروان برجستۀ پسا مدرنیسم، ژان فرانسوا لیوتار، میگوید، همین بیباوریِ پسا مدرنیسم نسبت به کلان-روایتها یا فرا-روایتها (grand or meta-narratives)، شاخص اصلی آن است. در اینجا او بهطور ضمنی به ردِ حکایتهایی که برای مدتهای طولانی در مرکز فلسفۀ تاریخ (در معنای متافیزیکیاش) بودند اشاره دارد؛ جایی که هم فلاسفه و هم تاریخدانان، گذشته را با پیشفرض گرفتنِ وجود برخی سمتوسوها تفسیر میکردند. چه این سمتوسو را خدا یا خرد مقدر کرده باشند و چه در اثر اصلاحات سیاسی و توسعه تکنولوژیک میسر شده باشد، پسا مدرنیسم صحت هر نوع اعتقادی از این دست را به پرسش میکشد. البته این بدین معنا نیست که تاریخدانان دیگر به کشف و تفسیرِ حرکتهای دارای هدف و مقصود در گذشته ادامه ندادهاند، بلکه بدین معناست که پایههای توجیه تئوریک برای انجام چنین اقداماتی سست شده است.
آژیر خطر برای روایت سنتی تاریخنگاری در ۱۹۷۳ به صدا درآمد:هایدن وایت در اثر عظیم و تاثیرگذارش، فرا تاریخ (Metahistory)، توضیح داد که چگونه تاریخدانان، بهناچار آن فرمِ روایتی را بر میگزینند که از طریقِ آن شرحشان از رخدادهای گذشته در یک نقشۀ از پیش طرح شده جمع میگردد. وایت معتقد است که رویدادها به خودیِ خود هیچ معنای ذاتییی ندارند: معنا، تنها در دستگاه ارزشیِ یک متنِ معین به آنها نسبت داده میشود؛ و به همین شکل آن متن نیز به نوبۀ خود معنایش را از متنی دیگر میگیرد؛ و به همین ترتیب در یک پسرویِ بی پایان این سیر ادامه دارد. علاوه بر این، زبان و قراردادهای رواییِ(rhetorical conventions) زمانۀ تاریخدانان، ضرورتا روشهای بازنمایی (representation) را برای آنها محدود میسازد؛ لذا هر حکایت یا روایتِ دارایِ معنا و مقصودی، اگر نخواهیم بگوییم دلبخواهی، در بهترین حالت اتفاقی خواهد بود و در گذشته یافته نمیشود، بلکه بر آن تحمیل میگردد.
به علاوه این روایت از یک نقطهنظرِ خاص و ضرورتا محدود، جزیی و جانبدارانه تحمیل میشود؛ هیچکس نمیتواند ادعا کند که روایتی مسلط وجود دارد که فرضا از یک مرکز دارای حق امتیاز ویژه نشات گرفته است؛ هیچکس نمیتواند ادعا کند که در یک نقطۀ ارشمیدسی بیرونی قرار گرفته؛ یا اینکه قائل به وجودِ یک بنیادِ دارایِ وجود مستقل شود، که از آن جا، روایت کننده میتواند از هیچ کجا روایت کند. با وجود همه تلاشهایی که ممکن است برای بیطرفی، غیر شخصیسازی، و فاصلهگیری یا اجتناب از بروز عقاید شخصی انجام گیرد، ناشدنی است که امید داشته باشیم حقیقت دربارۀ تاریخ بهدست بیاید و باز-نموده (re-presented) شود و یا حتی امکان چنین چیزی فراهم باشد؛ یا حتی اینکه عقیده داشته باشیم که این یک هدفِ با معنیست. بر این اساس، انتخابِ بین روایتهای مخالف - که ممکن است از نظر تجربی به میزان یکسانی قابل پذیرش باشند - به موضوع زیبایی شناسی و یا اخلاق تبدیل میشود.
در نتیجۀ مرگِ کلان روایتهای جهانشمول، روایتهایی که از گروههایی با علایقِ متعدد و متنوع الهام میگرفتند، بسط یافتند که بعدها کوشیدند جایگاه و سهمشان را در گذشتهای که سابق بر این کموبیش (عمدا یا سهوا) از آن حذف شده بودند باز پس بگیرند. در این نقطۀ سرنوشتساز برای فلسفۀ تاریخنگاری، پسا مدرنیسم بهصورت یک اصطلاح فراگیر که دربردارندۀ تعدادی از اینگونه حرکتهای کوچکتر است، نمودار میگردد؛ که مهمترینِ آنها پسا-استعمارگرایی و فمینیسم است.(که درونِ دید گستردهتری نسبت به جنسیت توسعه مییابد.)
پسا-استعمارگرایی که چالشی بنیادی برای سنتِ تاریخیِ اروپا محورِ مسلط بود، خودش تباری طولانی دارد. از عهد باستان، به تاریخنگاریهای محدودی که در آن یک دولت یا گروه اجتماعیِ دیگر، ادعای حقیقتِ خاصِ خودش را داشت و نسخهای جانبدارانه و جزیینگر از رویدادها ارائه میکرد انتقاداتی وارد میشد. برای مدتی طولانی در دنیای غرب، نقطه نظرات تاریخنگارانه در اغلب موارد از یک مرکزیت مستقر شده در اروپا نشات میگرفت؛ و از همان نقطۀ ثابت جغرافیایی بود که گذشته درک، مشخص و ارزیابی میشد و برندگان و بازندگان، استعمارکنندگان و مستعمرهها نیز به همین ترتیب تعریف و توصیف میشدند. اما، این هجمۀ نسبتا ناگهانیِ طیف وسیعی از دیدگاههای جایگزین بود که تحت عنوان کلی پسا-استعمارگرایی منجر به بیاعتقادی گستردهتری نسبت به کلانروایتها شد.
یک مثال اولیه و تاثیر گذار از نقد پسا-استعماری، کتابِ شرقیگرایی (orientalism) اثرِ ادوارد سعید (Edward Said) بود (۱۹۷۸)، او در آن عنوان کرده بود که اصطلاح شرق (the Orient) خودش امری ساختهشده به دست غربیهاست که حامل شباهتهای بسیار اندکی (اگر اصلا شباهتی وجود داشته باشد) با آنچه ادعای توصیفش را داشتند، بود. لغت شرقیگرایی برای در بر گرفتنِ خصوصیات یک دیگریِ بسیار مرموز و مبهم بهکار برده میشد که اروپاییان آرزو داشتند از آن دور بمانند؛ بدین گونه این مفهوم نقش مهمی در شکل دادن به هویت یک غرب که برتر انگاشته میشد بازی میکرد، که سپس تحت سلطه و غلبۀ غرب در قالب چیزی که غرب آنرا به عنوان یک فرهنگ پَست میشناخت و توصیف میکرد، تثبیت شد. مباحث ادوارد سعید آشکارا از جنبههای مختلف به فلسفه تاریخنگاری مربوط میشود، چرا که واژگان، ساختار و بالاتر از همه، واقعبینیِ روایتهای پیشین را به چالش میکشد و پیشزمینههای پست مدرنِ مهمی همچون نقطهنظر (perspective)، بازنماییِ زبانی، دسته بندی دوقطبی، دخالتگری ایدئولوژیک و قدرت را پیش مینهد.
برجستهترین دلالتهای ضمنیِ مرکز زداییِ رادیکالِ پسا استعمارگرایی (و به همین ترتیب پسا مدرنیسم)، خودشان به دلیل اهمیتِ عملی و همچنین نظری وسیعی که داشتند به سرعت گسترده شدند. اول، روایتهای هژمونیک که سابقا تردید ناپذیر و بیرقیب مینمودند، به آگاهیها و گرایشاتِ جایگزینی که بالقوه بیشمار بودند نیاز پیدا کردند؛ باید فضایی، یا گوش شنوایی برای شنیدنِ صدایِ خاموش، یا خاموش شدۀ دیگران پیدا میشد؛ یا حداقل به وجود آنها اندکی توجه میشد - حتی در روایتهایی که عموما اروپایی باقی مانده بودند. دوم، مجموعۀ متنوعی از روایتهایی که به یک اندازه متقاعد کننده بودند به نوبۀ خود میتوانستند پیشنهاده شوند، این روایتها نمایانگر- البته در این مورد بازنمایانگرِ- کسانی بودند که سابقا نادیده گرفته شده یا به کلی حذف شده بودند، یا کسانی که در بهترین حالت تحت عنوان دیگریِ پست و فرودست نگریسته و طبقهبندی شده بودند. سوم، در یک پیشرفت جدید و شاید سازندهتر تلاشهایی صورت گرفت (و صورت میپذیرد) تا روایتهای گروههای دو به دو ناسازگار و متخاصم را در هم بیامیزد، بهطوری که بتواند مشوقِ به رسمیت شناختهشدنِ گذشتۀ مشترکشان گردد. هدف از این نوع مشترکاتِ تازهآشکارشده، پِیریزیِ بنیانهای آیندهایست که میتوانست (در واقع باید) بدینگونه به اشتراک گذاشته شود، البته ازین پس به همراه احترام برابر و متقابل؛ و جالب است که این تلاشها که، به بیانی مدرنیستی، باید به عنوان یک مداخلۀ ایدئولوژیکِ نپذیرفتنی نفی میشدند، با مواضع پستمدرنِ تاریخنگاری و فلسفۀ تاریخنگاری ممکن گشتهاند.
چالشهای پسا استعماری با نقدهای فمنیستی همراستا شدهاند. نقدهای فمنیستی در ابتدا تنها بر روی غیاب نسبی زنان از بایگانیهای تاریخی انگشت میگذاشتند، اما تجزیه و تحلیلهای پیچیدهتر مشکلات بنیادیِ بیشتری را درون شیوۀ خودِ تاریخ، که ساختارهای نهادی و حتی کاربردهای زبانیِ آن به شدت به سوی مرد و مردانگی متمایل بودند، نمایان ساخت. اینجا نیز بار دیگر مساله مربوط به خودنماییهای علمیست: از اوایل مدرنیته همواره ادعا میشد- به ویژه در عرصۀ علم و از سوی کسانی که جویای مواضع علمیبودند - که مدرنیته بر مبنای مزیتها و فرآیندهایی همچون واقع بینی، بیطرفی، عقلگرایی و منطق بنا شده است، همۀ این ویژگیها در فرهنگ غربی به مردانگی نسبت داده میشوند؛ و این در واقع خوارشماری و به حاشیه راندنِ زن و زنانگی- اگر نگوییم حذف مستقیم آن - است. روایتِ زنان از گذشته - تاریخنگاری زنانه - اغلب به ذهنیبودن، شخصیبودن، درگیریهای عاطفی و توجه و تکیۀ بیش از حد به احساس در مقابل عقل متهم میشود؛ لذا در تطبیق یافتن با ملاکهایی که در مدل مدرنیستی و مسلط، به تاریخنگاری نسبت داده شدهاند، شکست میخورَد و به طبقهای از نوشتههای زیردستِ تاریخنگاریهایِ درست منتسب میشود. درحالیکه یکی دیگر از دستاوردهای پست مدرنیته این است که چنین تاریخنگاریهایی را مورد توجه جدی قرار داده است: فلسفۀ تاریخنگاری پستمدرن، ویژگیهایی که در تاریخنگاریهای زنانه گرامی داشته میشوند را محترم میشمارد، و رویکرد بیشتر رمانتیک، سوبژکتیو، عاطفی و شاعرانۀ آنها را پذیرا میشود.
همچنین نه تنها زنانگی بلکه مردانگی نیز تحت موشکافی انتقادی قرار میگیرد؛ بر این اساس کل مقولۀ گستردهترِ جنسیت برای مطالعه و مباحثه باز میماند. مطالعات انسانشناسانه دادههای بیشتری در خصوص عوامل فرهنگیِ (در مقابل طبیعی) موثر بر تبعیضهای جنسیتی فراهم میکنند؛ و تاکید مضاعفی بر اهمیت تاریخنگاری فرهنگی دارند، افزون بر این تاکید پسا مدرنیسم بر نسبیگرایی و مخالفتِ آن با ذاتباوری در حوزۀ فلسفۀ تارخنگاری، موجب تقویتِ اینگونه گرایشات شده است.
این تاکید پسا مدرنیسم، به درونِ هستۀ واقعی تاریخنگاری، یعنی سرشت انسانی به خودیِخود، نیز نفوذ میکند. در واقع اعتقاد به برخی ویژگیهای ذاتیِ تغییر ناپذیرِ سرشت انسانی، و همچنین اعتقاد به اینکه آنها حداقل تا حدی قابل شناساییاند، هم زیربنایِ همۀ تلاشهاییست که برای فهم و توضیح تاریخ صورت میگیرند و هم زیربنایِ خوشبینی نسبت به بهرهگیری از تاریخ برای پیشبینیِ آینده. به عبارتی یک پیوستگیِ این چنینی باید پیش فرض گرفته شود تا تاریخدان را قادر سازد با توضیح رویدادهای گذشته بر مبنای فهم امروزی، از گذشته معنایی برگیرد. بنا براین، این تردیدِ پسا مدرنیسم به پیش فرضانگاشتنِ سرشت ذاتیِ انسان، برای فلسفۀ تاریخنگاری نتایج جانبی جدی و خطرناکی در پی دارد.
در واقع ثابت شده که نسبیگرایی، نه منحصرا دربارۀ سرشتِ انسانی بلکه در ابعادی گستردهتر، یکی از مناقشه بر انگیزترین جنبههای پسا مدرنیسم است، چرا که اغلب پنداشته میشود که نسبیگرایی، بهسوی سرازیریِ لغزانی رهنمون است که دروازۀ نیهیلسمی بیبنیاد است - وضعیتی که در آن هیچگونه باور و ادعایی مبنی بر فهمیدن، به صورت تجربی توجیهپذیر نیست؛ و این به سختی با شکگراییِ دانششناسانه (گرچه گاهی از آن تفکیکپذیر نیست) گره خورده است؛ در واقع باید گفت که هم اکنون، شکگرایی به عنوان یکی از اجزای اصلیِ پسا مدرنیسم، همچنان تاثیری قابل ملاحظه بر فلسفۀ تاریخنگاری دارد.
در این زمینه تمرکز اصلی شکگرایی بر روی به زیر سؤال بردنِ پایههاییست که ادعای شناختِ تاریخ بر آنها بنا شده است - و یا تردید افکنی دربارۀ اینکه آیا تاریخنگاری هرگز میتواند ادعاهایِ دانششناسانۀ خود را توجیه کند. خودِ این تردیدها تاریخ بسیار دور و درازی دارند: در واقع این بازیابی متون کلاسیک در رنسانس بود که نه تنها فیلسوفان طبیعی بلکه حتی تاریخدانان را نیز بر انگیخت تا شالودههای رشتۀ خود را دوباره بسنجند، فرآیندی که در مورد تاریخدانان در شکاکیت بسیار گستردهای که تحت عنوان پیرونیزم تاریخی[۲] از آن یاد میشود به اوج خود رسید. درست به مانندِ مطالعات علمی طبیعت، در مطالعات تاریخنگارانۀ گذشته نیز، نفوذ به هستۀ درونی یا ذات (essence)، ناممکن بود، نمود (appearance) همۀ آن چیزی بود که میشد به آن دستیافت. نمود، و نه واقعیت (reality)، مجبور بود که به تنهایی بار هرگونه ادعایِ حقیقت (truth) را بهدوش کشد، ولی به هر حال پیرونیستهای رادیکال به نوعی ایمان داشتند که نمیتوان نوشتۀ تاریخی را از افسانه تمیز داد.
اعترافِ لرد بولینگبروک (Henry St. John, Lord Bolingbroke)، در قرن هجدهم، دربارۀ سرانجام بالقوۀ تاریخنگاری، اغلب درپسا مدرنیسم نیز دوباره تکرار شده است، همان زمانی که ادعای ناممکن بودنِ تمییز تاریخنگاری از افسانه، یک بار دیگر به وسیلۀ نظریهپردازانی همچونهایدن وایت، جار زده شده است. چه در مورد بولینگبروک و چه وایت، با هر نوع نظری که سرشتی کمتر از واقعیت (Factual) برای تاریخنگاری قائل است به شدت مخالفت شده؛ در واقع آنها به دنبال توافق بر سر این بودند که ادعاهای تاریخنوشتهها را بر طبق اعتبار شواهد و مدارک بسنجند. البته بسیاری از فیلسوفان علم و فیلسوفان تاریخنگاری به راحتی با تهدید شکگرایانه بدین طریق کنار آمدند که دیگر کمتر دربارۀ دستیابی به هر نوع حقیقت نهایی، ادعاهای جسورانه کردند.
شکگراییِ پسا مدرنیسم به هر حال کاملا با پرسشهای بعدیِ معطوف به زبان گره خورده است و اینها چالش بزرگ دیگری را برای فیلسوفان تاریخنگاری به وجود آورده است. مشکل بنیادی اینجا نیز دوباره همان است که در روزگار باستان به آن توجه شده و مطرح شده بود، مشکلِ مرجع یا منبع (refrence) و یا ارتباطِ سستِ زبان و جهانی بیرونی که میخواهد توصیف کند. در این زمینه، پسا مدرنیسم کارِ زبانشناسِ قرن بیستمی، فردینان دو سوسور (Ferdinand de Saussure) را میپذیرد؛ او زبان را دستگاهی مستقل و خودبنیاد (self-contained) از نشانهها میداند، که در درونِ خود مجموعهای یکپارچه و پایدار است اما فاقد هر نوع ارجاع ضروری به جهان خارج است. در واقع در اینجا نیز همچون فلسفۀ شکگرایی، مفهومِ کلیِ جهان خارج - که گذشته را هم در برمیگیرد - پروبلماتیک میشود، به ویژه از آن جهت که جهان خارج نه ذاتیدرخود و برایخود، بلکه موجودیتی است که در واقع بخشی از ساختارِ تفسیر ماست، بهطوری که آنگاه که طبیعت یا گذشته را جستوجو میکنیم، علاوه بر اینکه در خارج از خود ساختاری که به خودیِخود موجود است را مییابیم، در پی جستجوهایمان، خود را مسئول خلق و بنای آن نیز مییابیم - و البته (بنا به نظر وایت) خود را همچنین مسئولِ تحمیل هر نوع فرم و معنایی که به آن نسبت داده شده است نیز میدانیم.
از این گذشته، تنها به دلایل زبانشناسانه هم که شده ناچار توضیحات ما ناکافی و ناکارا هستند؛ به اجبار، آنگاه که ما در درون آنچه که زندانِ زبان نامیده شده گرفتاریم، (منظور زبانِ خودِ ماست، هر آنچه که باشد)، ما تنها میتوانیم در درون مرزهای محدودِ واژگان و ساختار بیانیِ (rhetorical structure) خود، جهان را و البته گذشته را بفهمیم، تشخیص دهیم و توصیف کنیم. پس ما نمیتوانیم هرگز، تمامیت آنچه که در بیرونِ (و یا حتی در درونِ) ماست را بهطور کامل توصیف کنیم. ما هرگز حتی نمیتوانیم به درستی قضاوت کنیم که آنچه که میکوشیم از طریق شبکۀ زبانی خامِ خود به چنگ آوریم چیست؛ ناگزیر همواره یک شکاف وجود خواهد داشت: سایهای از آنچه که ناگفته و ناگفتنی باقی میماند، شکافی میان زبان و جهان.
این کمداشتِ زبانی یا تعویق (postponement) بیپایان، (یا در زبان ژاک دریدا: différance) یا پذیرشِ ناکامی ناگزیرمان در توصیف و بازنمایی- اعترافِ آنچه که در هستۀ درونی پسا مدرنیسم نهفته است- با فلسفۀ تاریخنگاری ارتباطی تنگاتنگ دارد، چرا که تاریخ نوشتهها عموماً در قالب متون نوشتاری (یا در هر حال بر مبنای واژه) هستند و اگر دربارۀ اجزای منفردِ (واژههای) چنین متونی که در پیِ توصیفِ گذشته هستند، تردیدی روا دانسته شود، آنگاه سایۀ تاریکتری میان گذشته (یا آنچه که تاکنون روی داده؛ هر چه که هست) و هر نوع بازنمایی زبانیِ (لغوی) امکانپذیرِ آن، افکنده خواهد شد. از آنجایی که همین متونِ در سایه افکنده شده و ناکارا، بنیاد و منبع اولیۀ تاریخنوشتههای بعدی هستند، پس مشکلات تا ابد باقی خواهند بود. در نتیجه زبانشناسان نیز از نظر منبعِ هرگونه ادعا دربارۀ حقیقت تاریخی یا امکان (و حتی معناداریِ) دستیابی به دانش یا بازنماییِ درست از گذشته، با سایر شکگرایان همداستان میشوند.
پاسخ به چالشهایِ پستمدرن
چالشهای متنوعی که فلسفههای تاریخنگاری سنتی، از سوی روایتشناسان (narratologists)، پسا استعماریها، فمنیستها، زبانشناسان و فیلسوفان با آن روبهرو شدهاند، همه بخشی از آن چیزی هستند که ما در اینجا تحت عنوان کلی پسا مدرنیسم تعریف کردهایم، البته این چالشها با پاسخهای مختلفی، چه از سوی فیلسوفان تاریخنگاری و چه از سوی تاریخدانان فلسفی روبهرو شدهاند.
خودِ تاریخدانان تمایل داشتهاند که با حالت تدافعی به آنچه که به درستی آن را تهدیدی برای تمامِ تلاشهای خود دانستهاند، واکنش نشان دهند، تهدیدی که همانطور که دیدیم میتواند مُهر پایانی بر تاریخنگاری باشد؛ اما آنگاه که دیگر قادر به نادیده گرفتن پسا مدرنیسم نبودند، برخی کوشیدند تا به نحوی اهمیت آنرا بکاهند، با این ادعا که نه چیزی جدید در بردارد و نه چیزی که هماکنون در کارهای خودشان موجود نباشد و نظریهپردازی نشده باشد یا نتواند بشود.
برای این پاسخ، آنها میتوانند پارهای توجیه بیاورند و به نمونههایی از کسانی که پیشتر تاریخدانان را به بازنگری در بنیانهای کارشان واداشته بودند اشاره کنند. بولینگبروک، همانطور که پیشتر گفته شد، تنها یکی از آنهاست: او به خوبی از دلالتهای ضمنیِ اشاراتِ شکگرایانِ افراطی، که به تازگی در ابتدای قرن هجدهم متداول شده بود آگاه بود، پاسخ قانعکنندۀ او بر مبنای پذیرش مورد توافقِ همگانیِ درجات احتمال است (degrees of probability) که تا حد زیادی نیز پذیرفته شده است. در مواجهه با احیاگران پستمدرنِ شکگرایی، اکنون تعداد کمیاز فیلسوفان تاریخنگاری، دربارۀ حقیقتهای قطعی و نهاییِ مربوط به زمان گذشته، ادعاهای جسورانه مطرح میکنند؛ و البته تعداد کمتری از آنها نیز توقع دارند که تاریخدانان به جای اینکه به راحتی ایرادهای دانششناسانۀ وارد بر نتیجهگیریهای خود را رفع کنند، کار خود را به کلی رها کنند.
به هر حال اما برای سایر سنتگرایان، پسا مدرنیسم به آسانی قابل پذیرش نیست. تردید دربارۀ امکان دستیابی به دانشِ قابل اطمینان دربارۀ گذشته، به عنوان تهدیدی نسبت به همۀ داراییِ تاریخنگاری قلمداد شده است (البته مادام که از آن تصوری سنتی داشته باشیم.) تهدیدِ خودِ حقیقت، به عنوان موضوع معنادار میل و اشتیاق، در قالب یک سویۀ به شدت ویرانگرِ پسا مدرنیسم جلوه کرده است که نه تنها تاریخنگاری بلکه حتی بنیادهای واقعی تمدن غربی را نیز در خطر میافکند. بنابراین جای تعجب نیست که، حملات شدیدی علیه پسا مدرنیسم سازماندهی شده که به نوعی آغازگرِ دفاعِ محکمی از مواضعِ سنتی بوده است. و البته باز هم چندان جای تعجب نیست که تلاش برای تقویت حمایت از تعاریف مدرن از حقیقت و دانش، بر همان روشهای علمیتکیه دارد که خود مدرنیسم هم بر آنها بنا شده. بنابراین طرفین مناظره گاه تمایل دارند به جای اینکه با هم صحبت کنند، با کسی در ورایِ آن صحبت کنند، در مناظرههایی که شاخصۀ بارزشان عدم درک متقابل است.
اما به چالشهای پسا مدرنیسم، هم از سوی تاریخدانان و هم از سوی نظریهپردازان، پاسخهای مثبتتری نیز داده شده است. بهعنوان مثال، ریچارد اِوِنز (Richard Evans)، به عنوان مدافع تاریخنگاری در برابر تهدیدهای پسا مدرنیسم، به برخی اثرات سودمند این موضع ِنظری که امکان نوسازی مجدد خود را برای این رشته فراهم کرده اذعان میکند و معتقد است که "هم حوزۀ نوشتاری تاریخی را گسترده ساخته و هم جان دوباره ای در برخی موضوعات کهنه و بیجان دمیده" (۱۹۹۷:۲۴۳). علاوه بر این، پذیرش فزایندۀ نیاز به توجه به نظریه، همراه با خودآگاهی گستردهتر، در بسیاری موارد به پسا مدرنیسم نسبت داده شده، حتی توسط تاریخدانانی که بهطور طبیعی با آن دشمن هستند.
در درون خودِ تاریخنگاری نیز، پذیرش شیوههای دیگرِ بازنمایی، افزایش یافته است. روایتهای تکگویانه از هیچ کجا - همان عبارات تکصدایی، از مکانی ظاهرا ممتاز و مسلط که بازنماییهایی که حقیقی و بیطرفانه انگاشته میشوند را تضمین میکنند – با توضیحات آشکارا سوبژکتیو، که در آنها مولفان صریحا مواضع و پیشداوریهای خود را اعلام کرده اند، تکمیل شده است. فرمهای گفتگویی و شاعرانۀ تاریخنگاری، به عنوان گزینۀ مناسبتری برای تاریخنگاریهایی که تعلقات متقابل، از جمله بیان احساسات و عواطف را به رسمیت میشناسند، پذیرفته شدهاند؛ و اتوبیوگرافیهای شخصی به خوبی با تاریخنگاریهای ملی و عمومیدر هم آمیخته شدهاند. علاوه بر این، آگاهی فزاینده نسبت به ناکارآمدیِ بازنماییهای ِزبانی و به نوعی نومیدی نسبت به آن، موجب جستوجوی فرمهای غیر نوشتاری، به ویژه فیلم شده است. اگرچه فیلم هنوز اغلب برای بیان روایتهای ساده به کار میرود، اما از آنجایی که، در مقایسه با توصیفات لغوی، توانایی بهتری برای بیان تجربیات پیچیده و مبهم دارد، از سوی تاریخدانانی همچون رُبرت رُزنِستون (Robert Rosenstone) روزبهروز بیشتر به کار گرفته میشود. در وضعیت اختلاطِ کلاژگونۀ (collage) پسا مدرنیسم، فیلم برای محو کردنِ مقولات زمانی و مکانی به کار رفته است، تا دستِکم مرزهای بین گذشته، حال و آینده را که پیشتر به سختی از آنها محافظت میشد فرسوده ساخته و درهم تند.
درحالیکه تاریخدانان پاسخهای دوگانهیی به پسا مدرنیسم دادهاند، فیسلسوفان تاریخنگاری نیز همچون آنها در برابر پسا مدرنیسم دوسوگرایی (دوگانگی) نشان دادهاند؛ البته هنوز در قرن ۲۱ هم، دفاعیههای نظری محکمی از مدلهای سنتیِ تاریخنگاری به چشم میخورد، به عنوان مثال:
M. C. Lemon (۲۰۰۳), C. Behan McCullagh, (۲۰۰۴), and Aviezer Tucker (۲۰۰۴).
درحالیکه هر کدام از این افراد در این موضوع جایگاه و نظر خاص خود را دارند، میتوانیم در پاسخهای آنها به پسا مدرنیسم ویژگیهای مشترکی بیابیم، مهمترینِ آنها این فرضیۀ پایدار است که اکتساب دانش تاریخنگارانه هنوز هم ممکن است، بنابراین ایدهای از حقیقت همچنان به حیات خود ادامه میدهد، کار و وظیفۀ تاریخدانان نیز تلاش به سوی همین حقیقت است؛ ابزارهای دستیابی به چنین دانش حقیقی و درستی، اساسا علمی، تجربی و عقلانی یا منطقیست و ادعا میشود که اعتبار آن به آسانی با مراجعه به فهم عمومی (عقل عمومی) و توافق حرفهای تایید میشود. بنابراین مدلِ سنتی تاریخنگاری همچنان سالم و دستنخورده باقی میماند؛ و البته همراه با آن جستوجویش برای حقیقت، برای خاطر خودِ آن، حقیقتی که هم به عنوان مطلقی اخلاقی و هم هدفی دانشگاهی پایبرجا مانده.
اینگونه دفاعها از تاریخنگاریِ سنتیِ نوگرا، بر پایههای زیر استوار است: ارزیابی خوشبینانۀ تواناییِ تاریخدانان در بهکارگیری عقلانیتشان به منظور یافتن معنای روشن و بیابهام، درک نیت نویسنده، کشف و در صورت نیاز رفع تمایلات یکطرفه و ارزیابی اهمیت و بدین ترتیب دستیابی به حقیقت مورد توافق همه. فیلسوفان تاریخنگاری محافظهکار، اساسا تجربهگرایانه و عملگرایانه، در تلاشهای خیرخواهانۀ خود میکوشند برای موضوعی که در پایداری تمدن غربی نقشی مرکزی دارد و البته بهطور جدی با نقدهای نظری پسا مدرنیسم به چالش کشیده شده است، بنیادهای نظری فراهم آورند.
بحران دنبالهدار ناسازگاری
بنابراین آشکار است که نظریهپردازان مدرنیست و پست مدرنیست (خواه فیلسوفها، خواه تاریخدانان) در مسیرهای سراپا متفاوتی پیش میروند، مسیرهایی که ممکن است همپوشانیهایی موقتی داشته باشند، اما همگرایی آنها آنچنان بعید است که برخی تمایل دارند به جای گفتگوهای مشترک، سرگرم تکگوییهای موازی باشند. برخی از ناسازگاریهای بنیادی میان مواضع مجزای آنها را کِیت جنکینز[۳] برجسته ساخته است. به عنوان تأثیرگذارترین انگلیسی زبانِ مدافع پسا مدرنیسم (در نسبت با تاریخنگاری)، جنکینز تغییری رادیکال و البته از دیدگاه او دیرشده را برای واحدهای درسی تاریخنگاری پیشنهاد میدهد - تغییری از متون سنتی کار (E.H.Carr) و جفری اِلتُن (Geaffrey Elton) به سمت کارهای ریچارد رورتی (Richard Rorty) و هایدن وایت که به پسا مدرنیسم گرایش دارند. بهدور از میل به بازگشت به دوقطبیهای سادهانگارانه، میتوان تفاوتی بنیادی میان این دو یافت: از یکسو، ادامۀ سرسپردگی به جستجوی حقیقتِ تاریخنگارانۀ بیطرفانه، که به عنوان مطابقت با واقعیت یا فعلیت (actuality) گذشته تعریف میشود، و از سوی دیگر پذیرشِ نیاز به تعیین خودآگاهانۀ جایگاه خود در نسبت با کثرتِ تقلیلناپذیرِ گذشتهای که به نقطهنظرها و گرایشاتِ زبانی بیشماری امکان بروز داده است. اولی قطعیتگرایانه (اگر نه واقعا مدعی دانش قطعی نسبت به گذشته اما هنوز مشتاق به آن) تقلیلگرایانه و محدود به یک الیتِ حرفهای شناخته شده و دومی گشودهتر، آشکارا نسبی و بالقوه رهاییبخش.
جنکینز مدعی است که ای.اچ.کار بنا به دلایل شخصی و حرفهای، از نسبیگرایی شکاکانهای که آشکارا استدلالهای او به آن منتهی میگشتند عقب نشسته تا برخی ارزشهای سنتی را مجددا تصدیق کند، ارزشهایی همچون، یک فهم عمومی یا عقل سلیمیکه بیطرفی را تایید کند و اعتقادی دنباله دار به یک خط سیر تاریخیِ مترقی. کار در حالی که به تملقگویی از برخی نظریههای رادیکالتر، همچون نظریههای دیلتای (W.Dilthey) و کالینگوود (R.G.Collingwood) میپرداخت، کاملا مراقب بود که به مدلی ذاتباورانه از تاریخنگاریِ درست دست یابد که به موضع او (به عنوان یک مارکسیست) اعتبار ببخشد، مدل او، تا آنجا که دربردارندۀ بیطرفی و حقیقت است، مبنایی نظری فراهم آورده که تاریخدانان میتوانند با آسودگی خاطر بر آن صحه بگذارند.
سخت شگفت آور است که کار، به عنوان تاریخدانی که در ۱۹۶۱ نظریه پردازی میکرد، با ایدههایی که بعدها در پسا مدرنیسم گنجانده شدند چرا نباید کنار بیاید و اِلتُن به عنوان یکی از ارکان تشکیلات تاریخی بریتانیا (اگرچه در اِرِنبرگ (Ehrenberg) متولد شد و در پراگ (Prague) بزرگ شد) چرا نباید بکوشد تا شاگردهایی را که، میتوان در دهه هفتاد دید که آشکارا بنیانهای کار او را زیر سوال میبرند، رد کند.
اما این قابل توجه است که اِلتُن، که برای او فلسفۀ تاریخنگاری در بهترین حالت تنها جنبهای فرعی بر علائق عملی اوست، این نیاز را احساس میکند که از موضوع خود به وسیلۀ یک طرح پیشنهادی (Proposal) (همانگونه که عنوانش نشان میدهد) برای بازگشت به اصول[۴] دفاع کند. اصولی که او بر آنها تاکید میکند آشکارا مدرن هستند: نیاز به بازگشتِ تاریخدان حرفهای در یک حالت بیطرفانه و مسئولانه به سوی آرشیوهایی که از آنها یک تاریخ بی طرفانه را میتوان استخراج نمود - یک بازنمایی درست از گذشته که صرفا به خاطرِ خود گذشته تنظیم شده است. او تصور میکرد که تایید مجددِ یک موضع اساسا تجربی(موضع خودش)، تنها راهِ ممکن بود؛ بدین ترتیب از مفاهیم کلیدی همچون بازنمایی، روایت و حقیقت که همزمان مورد مشاجره بودند رفع ابهام شده و حملات شخصی به نظریهپردازان پستمدرن جایگزین همۀ استدلالهای فلسفی میشد. بسیاری از افراد هنوز هم قوانین ارتجاعی اِلتُن را اصولی سزاوارِ توافقِ همگانی قلمداد میکنند.
بر خلاف این، جنکینز، ریچارد رورتی و هایدن وایت را به عنوان مخالفین، مورد احترام و تایید قرار میدهد. رورتی به عنوان یک فیلسوفِ پراگماتیست، هر گونه باور به یک ایده آل به سبک افلاطونی (Platonic-style “ideal”) - چیزی خارج از و به نوعی فراتر و والاتر از آنچه که عموما واقعیت (reality) محسوب میشود - را رد میکند، حال آنکه استانداردهای مطلقِ حقیقت و (به ویژه در مورد تاریخنگاری) بازنمایی، با ارجاع به همین ایدهآل برپا میشوند. در نتیجه وقتی که بنیادهای چنین ادعاهایی (از جمله ادعاهای تاریخدانان) فرو ریخته شوند، با بهکارگیریِ مباحثه و گفتوگو، اندیشه به بهترین نحو برانگیخته و پیش برده میشود؛ گشودگی در برابر دیگران جایگزینِ دگماتیسم میگردد؛ و یک دیدگاه خودآگاهانۀ طنزآمیز نسبت به اتفاقی بودنِ (contingency) وضعیت فرد اتخاذ میشود. این رویکرد آشکارا فواید مهمی را به دنبال دارد که تنها محدود به فلسفۀ تاریخنگاری هم نیستند – همانگونه که در مقدمهای که جانکینز بر اثر هایدن وایت نوشته، به خوبی نشان داده شده است.
یکی از ویژگیهای کلیدی فلسفۀ تاریخنگاریِ وایت انکار وجود هر نوع ارتباط ضروری بین روایت تاریخی و گذشتهایست که آن روایت در پیِ بازنمایی آن است. اگرچه خودِ گذشته به اندازۀ کافی واقعیست، اما فاقدِ فرمِ روایی است؛ ترتیب، ذاتیِ آن نیست تا در انتظارِ کشف شدن باشد، بلکه به وسیلۀ تاریخدانان به آن تحمیل میشود؛ تاریخنگاران در ساختِ روایتهایشان، به مرزهایِ کاربردِ زبانی و رواییِ فرهنگ خود محدود هستند، و گذشته را در تناسب با موقعیت ایدئولوژیکِ خود طرحریزی میکنند.
پرسش مهمیکه در مورد رورتی و وایت پیش میآید این است که تاریخنگاری، که اکنون به عنوان یک ساختِ خودبنیاد و مستقل در نظر گرفته شده (به جای اینکه، همانطور که کار و اِلتُن ادعا کرده بودند، باز-سازیِ گذشتهای باشد که هم اکنون مستقلا وجود دارد) باید برای چه باشد؟ جنکینز معتقد است که رویکرد وایت در پیوند با دیدگاههای سیاسی اتوپیاییِ اوست. وایت معتقد است که تاریخنگاری سنتی پایانی دلبخواهی و ترتیبی زیبا به گذشتهای که در ذاتِ خود عمیقا بینظم است تحمیل میکند، اما او ترجیح میداد که گذشته گشودهتر رها شود، تا بتوان به گشودگیِ مشابهی برای آینده نیز دلگرم بود و پیشرفتی را که باید افراد بدان امیدوار باشند، امکان پذیر ساخت.
با گنجاندنِ زبانشناسی، زیباییشناسی و ملاحظاتِ ایدئولوژیک در درون فلسفۀ تاریخنگاری، رورتی و وایت آشکارا از نظریهپردازان پیشین همچون کار و اِلتُن گسسته شدند، این در واقع اشارهایست به مرگِ تاریخنگاری مدرنیست؛ و البته از سویی نیز به عنوان در بردارندۀ چشم اندازِ امید اجتماعیِ پیشِ رو، مدلی جایگزین فراهم میآورد که، (همانطور که جنکینز ادعا کرده و همچنان هم درست است)، اندیشههایی درخشان پیش رویِ دانشجویان تاریخنگاری مینهد.
نتیجهگیری
بیشک پسا مدرنیسم موضوع اصلیِ فلسفۀ تاریخنگاری را گسترده کرده است، بهگونهای که اکنون دیگر در آن جنبههایی که سنتِ تحلیلیِ انگلیسی-آمریکایی بر آنها تمرکز کرده بود، محدود نیست؛ یعنی، و البته بهطور خاص، دانششناسی (epistemology)، که با زمینههای نخنمایی همچون حقیقت، بیطرفی، مدارک و شواهد، علیت و تفسیر سروکار دارد. در عوض، فلسفۀ تاریخنگاری به موضوعاتی که پیشتر با سنتِ قارهای مرتبط بودند توجه کرده است که بهطور ضمنی (همانگونه که در کار فرانک اَنکرسمیت (Frank Ankersmit) به خوبی نشان داده شده) به این ابعاد دلالت دارد: مطرح کردن مجددِ مشکل روایت و بازنمایی، پذیرفتنِ شعر به همراه شیوههای دیگرِ بیان، تجدیدِ نظر در امور والا (sublime) یا چیزهایی که بنا به تعریف فراتر از دسترس ما هستند و در آخر فهم اینکه تاریخنگاری به خودیِ خود ذات و گوهری طبیعی ندارد بلکه موضوعیست که همواره برای تعریف مجدد مفتوح است. باقی نماندنِ پسا مدرنیسم در یک محدودۀ خاص و رویکرد میانرشتهای آن، (که توسط کسانی همچون دیویدهارلن (David Harlan) برانگیخته شد) موجب تجلی دوبارۀ رابطۀ تاریخنگاری و اخلاق شد و مجددا مباحث اخلاقی که مدتها بود عملا از این گفتمان حذف شده بودند را احیا کرد.
این احیای مجددِ ابعاد اخلاقی در درون فلسفۀ تاریخنگاری همچنین دلالتِ ضمنی دیگری نیز در خودآگاهی تاریخدانان داشته است؛ و آن تشویق به بازشناسیِ مناسب دیدگاههای اخلاقی (و بهطور گستردهتر ایدئولوژیکِ) خودِ آنهاست. در عمل این آگاهی هم موجب فروتنی بیشتر آنها در ادعاها و نتیجهگیریهایشان و هم موجب گشودگی بیشتر آنها برای گفتوگو (و نه تکگویی) با دیگران شده است. اگرچه گاهی پسا مدرنیسم را به این متهم کردهاند که موجب گسترش نیهیلیسم (که هرگونه موضعِ تاریخنگارانهای را منتفی میسازد) شده است، با این وجود، پسا مدرنیسم در کل با لرزاندنِ پیوستۀ پایههای تاریخنگاری فواید بالقوۀ بسیاری برای آن داشته است (همانگونه که ژان پاتوکا (Jan Patocka) نشان میدهد) و موجب بازبینی و نوسازی دائمی آن شده است؛ فرآیندی پایدار که امید و مجال برای تغییر و پیشرفتِ خودآگاهانۀ آن در آینده را به ارمغان آورده است.
Bibliography
Ankersmit, F. R. (۲۰۰۰). Historical Representation (Berkeley, CA: University of California Press).
Elton, G. R. (۱۹۹۱). Return to Essentials (Cambridge: Cambridge University Press).
Evans, R. J. (۱۹۹۷). In Defense of History (London: Granta). Harlan, D. (۱۹۹۷). The Degradation of American History (Chicago, IL/London: University of Chicago Press).
Jenkins, K. (۱۹۹۵). On “What is History”: From Carr and Elton to Rorty and White (London: Routledge).
Lemon, M. C. (۲۰۰۳). Philosophy of History: A Guide for Students (London: Routledge).
McCullagh, C. B. (۲۰۰۴). The Logic of History: Putting Postmodernism in Perspective (London: Routledge).
Said, E. W. (۱۹۷۸). Orientalism: Western Conceptions of the Orient (London: Routledge & Kegan Paul).
Tucker, A. (۲۰۰۴). Our Knowledge of the Past: A Philosophy of Historiography (Cambridge: Cambridge University Press).
White, H. (۱۹۷۳). Metahistory: The Historical Imagination in Nineteenth-century Europe (Baltimore, MD: Johns Hopkins University Press)
منبع: انسانشناسی و فرهنگ
نظر شما